یسنا - حسنایسنا - حسنا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره
پیوند آقا و بانو♥ ♥پیوند آقا و بانو♥ ♥، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

سیب های سرخ زنـــ♥♥ــــدگی

19 روزگی عسلای من❤

روزها به سرعت میگذره و دخترام هر روز بیشتر تو دلم جا باز میکنن با اینکه دیر شده بود اما دو روز پیش بخیه هامو کشیدم بیشتر واسه ناهارم ،مامانم؛مرغ خونگی اماده میکنه عرق رازیانه - ماالشعیر -جوپرک-خرما -اب رو بیشتر میخورم  یسنا و حسنا دخترای ساکتی هستن و این بدلیل اینه که در زمان بارداری سوره والعصر رو خیلی خوندم هر روز واسشون اسپند دود میکنم و صدقه میدم فقط غر غر زیاد میکنن  دیشب حدودا ساعتای 3 در حال شیر دادن به یسنا بودم که یهو سرفه کرد ،(خیلی بلند) همسری با سرعت نور از خواب پرید و ضربان قلبش بشدت میزد. خیلی ترسیده بود. فکر کرده  واسه بچه اتفاقی افتاده و من خواب موندم. واسه همین تا صبح تو خواب و بیداری بود....
12 شهريور 1394

15روزگی دوقلوهـــ☺☺ـــا

یسنا و حسنا شبا بیدارن و روز میخوابن واسه همین مجبورم بیشتر شبو خواب و بیدار بگذرونم مخصوصا از ساعت 4صبح تا 6 چشاشونو کامل باز میکنن و سرحالن وقتی یکی از دخترا شروع به گریه میکنه یکی دیگه ساکت نمیشه و هر دو باهم شیر میخوان که واقعا کار سخت میشه.  از شیر خشک بیومیل یه وعده بهشون میدم-حسنا خوب میخوره اما یسنا از شیرخشک دوری میکنه قطره مولتی ویتامین و ویتامین ایی هر روز بهشون میدم اینقدر در طول روز سرم شلوغه که وقت واسه خودم نمیمونه امروز واسه اولین دفعه حسنا رو شستم . انگار خوشش اومده بود چون بعدش راحت خوابید. منو مامان ؛ یسنا رو دوباره بردیم بیمارستان واسه تست شنوایی که الحمدالله مثبت بود ...
8 شهريور 1394

8 روز از تولد دخترام میگذره

باورش سخته اما واقعا یسنا و حسنا کنارمن و دستای نازشونو میبوسم   بدنشونو لمس میکنم  بهشون شیر میدم باهاشون حرف میزنمو باهام لبخند میزنن با ورود یسنا و حسنا تو زندگیه منو امید زندگیمون شیرین تر شده      حالا شدیم یه خانواده 4نفره وقتی لبخند میزنن انگار مشکلات و سختی ها رو اصلا نمیبنم وقتی چشای مشکیشونو میبندن و باز میکنن از زندگی هیچی نمیخوام ،فقط میخوام این روزا دیر بگذره  با اینکه وقتی عطسه میزنن یا سرفه میکنن دست و پامو گم میکنم مامان عزیزم خیلی بهم کمک میکنه . هر شب با صدای گریه دخترا میاد کنارم و تنهام نمیذاره واسه دخترا شب 6 هم گرفتیم و یه مراسم کوچیک ت...
1 شهريور 1394

خدایا شکرت . یسنا وحسنا متـــــــــــولد شدن

الحمدالله  الحمدالله  الحمدالله                   یسنا و حسنا  دخترای گل من درتاریخ یکشنبه .  ۲۵ مرداد 1394 و مصادف با تولد حضرت معصومه(س) و روز دختر ساعت : قل اول- یسنا: 15:45   ـــــــــــــــــ وزن:2500 قل دوم -حسنا:15:47ـــــــــــــــــــــ وزن:2400 و برابر با ۳۶هفته و ۳ روز از بارداری شرح وضعیت من و تولد دخترا..... شب پر استرسی بود البته نه بخاطر ترس از زایمان بلکه واسه خاطر تولد دخترام..... بالاخره هر طور بود من و همسری اخرین ساعتای زندگیه دو نفریمونو با شادی و خنده گذروندیم.. صبح زود...
29 مرداد 1394

فردا دخترامو میبینم - دل تو دلم نیست

وااااااااااااااااااااااااااااااای یعنی تمومـــــــــــــــ ـــــــــــــــــه                    حالم بهتــــــــــــــــــــــــــــر از این نمیشه از خدا ممنونم که تو این هفته های انتظار بهم امید و آرامــــــــــــــــــــــــش میداد فقط خدا بود که هر وقت میخواستم در دسترسم بود و باهاش درد و دل میـــــــــــــــــــ ــــــــــکردم هیچوقت هم از حرفام خسته نمیشد . خدایا دوست دارم نمیدونید چقدر خوشــــــــــــــــــــــــــــــــحالم دوستان تلگرام هم بی صبرانه منتظر بدنیا اومدن یسنا و حسنا هستن فردا ساعت 10 باید بستری شــــــــــــــــــــــــــم تو بیمارستان تامین ...
24 مرداد 1394

هفتــــــــ❣ـــــــــــه 35 بارداری

ختم قــــــران تمام شد و خیلی خوشحال شدم دردهای شبانه نمیذاره درست استراحت کنم این هفته نوبت دکتر هم داشتم که گفت شنبه(24مرداد)باهاش هماهنگ کنم ببینه دکتر بیهوشی هست که بعدش تصمیم بگیره. داروهای بعد از زایمان رو هم نوشت  (اینم بگم که الان با حساب دکتر 36هفته رو به پایان رسوندم) هر روز خودمو با کارای سبک خونه از جمله گردگیری سرگرم میکنم کارای سنگینو یا همسری انجام میده یا مامان و ابجیم همسری واسه بچه ها لباس گرفته بود که سلیقشو تحسین کردم . لباسای صورتی دکمه دار الحمدالله همه چی واسه ورود دخترا مهیاست  آبجی گلی امروز تماس گرفت .خوشبحالش تو راه مشهد بودن با خانواده . حتما خیلی بهشون خوش م...
22 مرداد 1394

شمارش معکــوس شروع شدهــــــ✄

هر چی سعی میکنم استرس و دلهره رو از خودم دور کنم نمیشه  اخه تا حالا نه اتاق عملو دیدم نه تو بیمارستان بستری شدم دلشوره دارم چون قراره دخترامو که 9 ماه تو دلم نگهشون داشم رو ببینم    همه چی تموم میشه : بی خوابی، خستگی، کسلی، درد شبانه و... و اما پایان های  دیگه ای هم هست که سخته ازشون دل بکنم : ختم قران ، لگد زدن دخترا تو دلم، روزهای دو نفری منو و همسری نمیدونم بعد از تولد دخترا زندگیه منو همسری چقدر تغییر میکنه .............. الان به همسری که محل کارش بود اس دادم . پرسیدم : چه احساسی داری که قراره دخترامونو ببینی؟ جواب داده: خیلی خوشحالم چون با داشتنشون وارد بهشت میشم. از وقتی این وبلاگو...
21 مرداد 1394