یسنا - حسنایسنا - حسنا، تا این لحظه: 8 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
پیوند آقا و بانو♥ ♥پیوند آقا و بانو♥ ♥، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 2 روز سن داره

سیب های سرخ زنـــ♥♥ــــدگی

خدایا شکرت . یسنا وحسنا متـــــــــــولد شدن

1394/5/29 1:03
نویسنده : مامان آسیه
1,288 بازدید
اشتراک گذاری

الحمدالله ハート のデコメ絵文字

الحمدالله ハート のデコメ絵文字

الحمدالله ハート のデコメ絵文字

               

یسنا و حسنا  دخترای گل من درتاریخ یکشنبه .  ۲۵ مرداد 1394

و مصادف با تولد حضرت معصومه(س) و روز دختر

ساعت :

قل اول- یسنا: 15:45   ـــــــــــــــــ وزن:2500

قل دوم -حسنا:15:47ـــــــــــــــــــــ وزن:2400

و برابر با ۳۶هفته و ۳ روز از بارداری

شرح وضعیت من و تولد دخترا.....

شب پر استرسی بود البته نه بخاطر ترس از زایمان بلکه واسه خاطر تولد دخترام.....

بالاخره هر طور بود من و همسری اخرین ساعتای زندگیه دو نفریمونو با شادی و خنده گذروندیم..

صبح زودتر از بقیه از خوابی که شبیه خواب نبود بیدار شدم و اسه هزارمین دفعه ساک بچه ها رو چک کردم و کم کم از دوستان مجازی خداحافظی. با اینکه از ساعت دوازده شب هیچی نخورده بودم اما دل ضعفه نداشتم . ساعت نه صبح رو نشون میداد که همه ی خونه رو مرتب کردم .

ساک بچه ها رو گذاشتم دم در و تو دلم صلوات و ذکر میگفتم . 

ساعت ده صبح......ابجی  ملیحه و مامان  و همسر جان همراهیام بودن. از قران گذشتم و از خدا خواستم هه چی بسلامتی بگذره.

به بیمارستان رسیدیم و پشت در زایشگاه از همسری که چشاش سرشاز از ذوق بود خداحافظی کردم.

من و ملیحه  و مامانی به اتاق ورودیه زایشگاه رفتیم و باید  نیم ساعتی منتظر میموندیم تانوبتمون بشه .تو وقت اضافه با چند تا عکس گرفتیم.

ساعت ۱۱:۳۰......از مامان و ابجی ملیحه هم خداحافظی کردم و مامان همچنان اشک میریخت . دلم میخواست گریه کنم اما بخاطر مامان شاد و سرحال و با لباس بیمارستان به یکی از اتاقای بستری هدایت شدم. 

ساعت ۱۲:......سرم و امپول  همرام شدن . اینقدر شلوغ بود که مجبور بودم با یه خانم باردار دیگه از یه تخت استفاده کنیم.

ساعت۱۳:۳۰......به یه اتاق دیگه هدایت شدم چهار تخت بود و یه خانم هم که زایش کرده بود در حال شیر دادن به بچش بود. حدود یکساعت تو خواب و بیداری بسر بردم.  

ساعت ۱۴:۳۰..... ساعتایی رو که ثبت میکنم پایین و بالا داره ها.....

اسممو صدا زدن و گفتن واسه اتاق عمل امادم کنن

یه لحظه دلم ریخت  و دلشوره عجیبی اومد سراغم 

خیلی گرسنه بودم و یسنا و حسنا مدام تو دلم تکون میخوردن

خیلی زود پرستار اومد دنبالم تا منو واسه اتاق عمل اماده کنه . روی ویلچر نشستم و صلوات گفتم . پرستار ویلچر رو به اتاق دیگه ای هدایت میکرد و من با لباس ابی بیمارستان و کلاهش خیلی خنده دار شده بودم . 

وارد سالن جدید شدم و پرستار منو تنها گذاشت . 

چند ثانیه تنها بودم تا یه پرستار اقا اومد و ویلچر رو به سمت اتاق ته سالن هدایت کرد . حالم گرفته شد چون همه اقا بودن و خانمی بینشون نبود . البته انتظارشو داشتم که چند نفر اقا باشن . تا حالا اتاق عملو ندیده بودم . چون تنها بودم همه جا رو برانداز کردم . همه  ی اتاق سبز بود . 

دوباره پرستار اقا اومد و ویلچرو به اتاق نزدیکتری هدایت کرد و خیلی زود وارد اتاق سردی شدم که یه تخت تقریبا باریک وسطش بود. انگار اتاق بازجویی بود . فقط به اطراف نگاه میکردم . انگار منتظر یه تلنگر بودم واسه بیهوشی.

با راهنمایی پرستار مرد روی تخت نشستم و از پشت سرم دکتر بیهوشی امپول بی حسی رو اماده میکرد . خیلی ترسیده بودم و ضربان قلبم چند برابر میزد . تقریبا 5نفر اقا بودن و یه نفر خانم . هنوز دکتر متخصصم نیومده بود . پرستارا مدام در حال شوخی و خنده بودن . 

دکتر بیهوشی امپولو واسه تزریق به کمرم اماده میکرد و بهم گفت هر وقت امپول تزریق شد دراز بکشم و دستامو حرکت ندم . حال عجیبی داشتم . دل ضعفه از یه ور امانمو بریده بود و ترس از اون محیط از یه ور . با تزریق امپول کمرم یه سوزش عجیبی پیدا کرد و پاهام داغ شد . با اشاره پرستار دراز کشیدم و پرده ای بین من و شکمم کشیده شد . دستامو از دو طرف به تخت بستن و دکتر خودم به همه گفت که این خانم دوقلو دارن .

دیگه هیچی نمیدیدم جز پرده ی سبزی که روبروم بود و دستگاه و یه پرستار مرد .

انگار هنوز حس داشتم و کامل بی حس نشده بودم چون احساس کردم که روی پاهام ماده مخصوصی پاشیده شد و روی شکمم گرم شد . 

هیچی احساس نمیکردم که یهووووووووووووووو

از داخل شکمم یه درد عجیبی احساس کردم و جیغ کشیدم 

همون لحظه صدای گریه دخترمو شنیدم . خیلی شیرین بود خیلی زیاد..........

باورم نمیشد بچم بدنیا اومده و فقط یه پرده بین ماست

قشنگ احساس کردم که بچه از شکمم کشیده شد به سمت بیرون و شکمم خالی شد

پرستار دستامو محکم تر بست و علائم دستگاه رو مرتب چک میکرد

هنوز دو دقیقه نگذشته بود که دوباره همون حس اومد سراغم و بچه بعدی رو احساس کردم

دوباره صدای گریه بچمو شنیدم و لبخند زدم و الحمدالله گفتم

دکترم گفت نگران نباشم چون بچه ها سالمن

وااااااااااااااااای خدا کل شکمم درد میکرد 

باز بودن شکممو قشنگ حس میکردم 

یه درد عجیبی بود که فقط سزارینی ها میدونن چی میگم

حالا دیگه فقط ناله میکردم 

دوس داشتم بچه ها رو بهم نشون بدم(واقعا انتظار داشتم که بهم نشون بدن)

اما دیگه هیچ صدایی ازشون نشنیدم و پرده رو کنار کشیدن و ازم خواستن گردنمو تکون ندم و ثابت باشم

کل عمل 15 دقیقه هم طول نکشید

اصلا فکرشم نمیکردم اینقدر زود انجام بشه

فقط دو نفر پرستار مرد تو اتاق بودن و یه تخت دیگه اورده بودن تا منو به اون انتقال بدن

پاهام بی حس بودن و همچنین شکمم 

اما هنوز درد شدیدی رو حس میکردم

توسط دو پرستار به تخت کناری منتقل شدم و وارد ریکاوری شدم 

بهم دستگاه فشار و سرم متصل کردن . حدود 3نفر خانم قبل من تو اتاق بودن و مدام ناله میکردن

حالم گرفته بود چون دخترامو ندیدم . شوق زیادی داشتم که چهرشونو ببینم

از ساعت15نیم تا 20:30شب تو ریکاوری بودم و سه ساعت اول زیاد درد نداشتم اما بعدش از درد به خودم میپیچیدم. سعی میکردم به چهره دخترام فکر کنم تا دردو فراموش کنم . این درد می ارزید به داشتن دو دختر که خدا بهم عنایت کرده بود .

ساعت 20:30از ریکاوری بیرون اوردنم البته قبلش یه جیغ بلند کشیدم چون پرستار با شدت زیادی شکممو فشار داد و من شروع کردم به گریه.اشکامو نمیتونستم کنترل کنم . خودبخود سرازیر بود.

اونور سالن فک و فامیل و خانوادم و همسری رو دیدم که بهم لبخند میزدن و شاد بودن. واسه همشون دست تکون دادم و سریع اشکامو پاک کردم . حالم خیلی بد بود درد شکمم خیلی افتضاح شده بود.

از چهره ی همسری رضایت و شادی و ذوق رو میدیدم . یه لبخند ملایم گوشه لبش داشت که بهم ارامش میداد. مامانمم در حال اشک ریختن بود . وقتی بهشون ملحق شدم مامانم صورتمو چند دفعه بوسید و همچنین دستمو که شرمنده شدم.

توسط همسری و پرستار و فامیل به تخت دیگه ای منتقل شدم همراه با درد شدید.

با همراهیه بقیه به بخش وارد شدیم و زن دایی و مامانم میگفتن بچه ها شبیه خودتن 

انگار دوباره متولد شدی

و خلاصه طوری تعریف میکردن که شور منو واسه دیدن بچه ها بیشتر کردن

دوباره به تخت اصلی بخش منتقل شدم که کلی درد داشتم و پرستار دوباره شکممو فشار داد که روده هام میخواست بیاد تو دهنم.

به همسری گفتم بچه ها شبیه کیین .....گفت شبیه خودتن

گفتم تو رو خدا بیارینشون. از ظهره که منتظرم . در واقع اول من باید میدیدم. همسری میخندید

5مین بعد پرستار جوجه هامو اوردددددددددددددددددددددددد

یکی رو همسری بغل کرد و سریع پارچه سبز رنگ رو کنار زد تا ببینمش

خدای من

چی میدیدم............

دو فرشته

دو فرشته که 9 ماه تو دلم زندگی کرده بودن

دو فرشته که 9ماه باهاشون حرف میزدم و واسشون قران میخوندم

دو فرشته که خیلی اخمو بودن و کلاه بیمارستان بانمکشون کرده بود

خیلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی خوشحــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال بودم

خدایا شکرت ................................................حالم عالی بود

دردامو فراموش کردم . انگار نه انگار عمل شده بودم

دخترام چه ناز بودن

مدام دهنشونو باز میکردن و شیر میخواستن

فداشون بشم 

اومدن تا زندگیه منو همسری رو زیباتر کنن.

من و همسری کنار هم بودیم و هر کدوم دخترا رو بغل گرفتیم. همسری اینقدر ذوق داشت که زیاد حرف نمیزد مثل من. ساعت 11شب همسری و فامیل رفتن.

مامانم گفت دخترا گرسنه ان . چند ساعته که دهنشون مثل جوجه پرنده ها بازه. خداراشکر شیر داشتم و خیلی هم چرب و چیلی بود . دو قاشق که دوشیدن و بهشون دادن خوابشون برد . شبش دوست داشتم راحت بخوابم چون شکمم خالی شده بود اما درد لامصب نمیذاشت. مامانم و خواهر شوهرم بالاسری موندن . با اینکه دو نفر قبول نمیکردن. 

شب تا صبح چند مرتبه به دخترام با قاشق شیر دادن . اصلا گریه نمیکردن و فقط یکم غز میزدن.

دکتر اجازه داده بود که نزدیکی صبح مصرف مایعات رو شروع کنم.

با کاچی شروع کردم که تو منطقه ما بهش میگن تاسوی.الحمدالله نه من مشکل داشتم نه دخترا بنابراین ظهر میتونستیم مرخص شیم. ساعتای 9صبح تونستم راه برم و همگی راضی بودن که زود سرپا شدم.

بعد از تزریق امپول و کارای ترخیص با کمک همسری به درب ورودی بیمارستان رفتیم و بعد از 10مین به خونه رسیدیم. درب خونه خانوادم منتظر بودن و گوسفند نذری رو سر بریدن.

از خدا میخوام خانواده ی چهار نفریمونو سالم نگهداره 

بابا با یه دسته گل اومد به بیمارستان

دلش می زنه تاپ تاپ اما لباش چه خندان

بابا که نی نی رو دید داد کوچیکی کشید

با فریاد بابا جون مامانی از خواب پرید

مامان بزرگ نی نی کناری نشسته بود

از خوشحالی اشک توی چشم او نقش بسته بود

خاله دایی زن دایی همه نی نی رو دیدند

عمو و زن عمو هم بعد اونا رسیدند

 بابایی شاد و شنگول به همه داد شیرینی

خوشحال بودش از اینکه خدا به او داد نی نی

یکی دو ساعت گذشت زمان رفتن رسید

بابایی یک دل سیر اما نی نی رو ندید

گفت مامانی با خنده باید بری به خونه

امشبو مامان بزرگ پیش نی نی می مونه

بابایی ناراحت شد انداخت پایین سرش را

او نمی خواست ترک کنه نی نی کوچکش را

مامان بزرگ به او گفت برو نگیر بهونه

امشبو که سر کنی نی نی میاد به خونه

پسندها (8)

نظرات (10)

آجی
29 مرداد 94 9:35
سلام آسیه جون الهی هزاران مرتبه شکر برای حضور سیب های بلورینت... قدمشان پر از خیر ....سلامت باشن... حضورشون مبارک
مامان رکسانا...
29 مرداد 94 14:08
سلام مامان مهربون خیلی خیلی خوشحال شدم ایشاالاه هر3 تاتون صحیح وسالم باشین...بهتون تبریک میگم...تروخداوقت کردین عکسای این فرشته های نازوبرامون بزارین
رکسانا...
29 مرداد 94 17:54
سلام یه لطفی درحقم کنید وبه این آدرس برید وبه من رای بدید http://girls-nikta.blogfa.com/#
♥ مه آ سا ♥
29 مرداد 94 18:02
•*..*•.ســــــلام .... .•*..*•. .•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•* .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•* .•*...•*..*•. .•*..*.•*..*•. .•* .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. . -´´´´#####´´´´´´####.•*..*•. .•*..*•. ´´########´´#######.•*..*•. .•*..*•. ´############´´´´###.•*..*•. .•*..*•.. #############´´´´´###.•*..*•. .•*..*•. ###############´´###..•*..*•. .•*..*•. ############### ´###..•*..*•. .•*..*•.. ´##################.`.•*..*•. .•*..*•. ´´´###############..•*..*•. .•*..*•. ´´´´´############.*.•*..*•. .•*..*•. ´´´´´´´#########.`.•*..*•. .•*..*•. ´´´´´´´´´######..•*..*•. .•*..*•. ´´´´´´´´´´´###..•*..*•. .•*..*•.• .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*. .•*..*•. .•*..*•. .•*..*•. .•*.*•. .•*..*•. •*.* .•*..*•. .•*..*•. •~*♥*~•° ♡♡♡ ♡♡♡ ♡♡♡ •~*♥*~•° دوست جونم آپم نمیخای بهم سربزنی ؟؟؟ و نظر بدی
مامانِ نی نی ها
31 مرداد 94 8:49
خدا رو شکر. تبریک می گم. قدم نو رسیده ها مبارک و سبک باشه واستون.
مهدیه و ستیا جون
31 مرداد 94 23:47
ماااااااااااامااااااااااانی مبارک باشه الهی شکر که سالمن منتظر عکسای جیگر دخملاتون هستیم بوس
پریا
5 شهریور 94 13:22
قدم نورسیده مبارک باشه انشالله که همیشه ی خدا سالم و سلامت باشن و سایه ی شما و شوهرتون بالای سرشون باشه امین لطفا زودتر عکسای کوچولو ها روبذارید
مامان آسیه
پاسخ
سلام ممنون چشم حتما
مامان محمدیاسین
6 شهریور 94 18:03
انشالله همیشه شاد و سلامت باشین
پروین
16 مهر 94 19:10
اخیییییی خیلی قشنگ بود انگاری داشتم صحنه هارو جلو چشام میدیدم خدایا منم دو قلو میخوام با همه ی سختیهاش !
مامان هانا
6 آبان 94 13:12
سلام مبارکت باشه عزیزم خیلی قشنگ نوشته بودی و من کاملا با تمام وجود حست کردم ایشالا دخترای نازت سالم و ساد زیر سایه پد رو مادر بزرگ شن